مرزهای مشترک



اولین بار یکی دو سالِ قبل این ترکیب از کلمات (از آنِ خود کنندگی) را در یکی از وبلاگ های موردعلاقه ام دیدم. بهترین ترکیبی که می توانستم با آن خودم را بفهمم. شاید تصویری که از من دیده می شود کسی باشد که غالباً انتخاب می کند و کمتر در جبر اجتماعی و جغرافیایی است. نه اینکه من چنین کسی نباشم بلکه اعتقادم این است که اساساً در تمامِ عالَم و در تمامِ تاریخ چنین کسی نمی تواند وجود داشته باشد. نه اینکه من چنین شخصی را ندیده ام بلکه منطقاً چنین شخصی نمی تواند وجود داشته باشد، حاضرم سرِ هر مصداق یا استثنایی که به ذهن کسی برسد بحث کنم. عمومِ مردم انتخاب را در نسبتِ با پدیده ها می فهمند. یعنی انتخاب به چیزی در بیرون معطوف است که قرار است به چنگ آید. انتخاب، هرآینه به مثابه ی انتخاب کردنِ چیزی» فهم می شود. چیزی که اگر به دست آید داراییِ ما افزایش یافته است. با این تصور به شدت مخالفم. این مخالفت را زیسته ام، این شهودِ همه ی روزهایم بوده است. شهودی که می خواهم صورتِ نظری اش را اینجا توضیح دهم.

چنین فهمی از انتخاب گر بودن، فانتزیِ روانشناسیِ زردِ مدرن است که مدعیِ موفقیت و شبه عرفان هاست. اینکه جهان منتظرِ انتخاب و خواستِ توست، به کامِ ما رمانتیک و فانتزیِ جذابی است اما این فانتزی، دروغِ سرمایه داری است. انتخاب، قبل از آنکه در صورتِ ظاهری خود انتخابِ چیزی باشد یک صورتِ باطنی دارد. صورتِ باطنیِ انتخاب، اراده ی از آنِ خودکنندگی» است. تفاوت اینجاست که در صورتِ ظاهری، موضوعِ انتخاب، شیء است یعنی خاصیتِ شیءوارگی دارد چیزی که باید دستت را دراز کنی و بگیری؛ اما در صورتِ باطنی، موضوعِ انتخاب، رابطه ی فرد با شیء است. در صورتِ باطنی انتخاب معطوف به شیءِ دور از دست نیست بلکه معطوف به رابطه با شیءای است که به دست آمده، به دست نیامده و یا داده شده (عطا شده). طبق این صورتبندی، جبر در تقابل با صورتِ ظاهریِ انتخاب است که معنا دارد. در صورتِ باطنیِ انتخاب که همان اراده ی از آنِ خودکنندگی» است، جبر بی معناست.

درباره ی من به رغمِ تصوری که هست، اما اغراق نیست اگر بگویم بیش از نیمی از زندگی ام محصولِ جبر است. جبری که در تقابل با انتخاب گری در صورتِ ظاهری پیدا می شود. چیزی که از من دیده می شود و شبیه انتخاب گر بودن و اقتدار است، قبل از هرچیز اراده ی از آنِ خودکنندگی» است که منجر به اقتدار می شود. من مطابق فهم ام از اراده یا ویژگیِ از آنِ خودکنندگی» و میزانِ توانم برای تحققِ آن زیست می کنم، نه مطابقِ میزانِ اعمالِ نظرم در انتخاب و به دست آوردنِ چیزهایی که می پسندم.

به تبع اش معیارِ ارزیابی و سنجش من از خودم در طولِ زندگی، میزانِ اِعمالِ انتخاب هایم نیست بلکه میزانِ تحققِ اراده ام در از آنِ خود کردنِ» چیزهاست. چیزهایی که در بسیاری از مواقع انتخابِ من نبوده اند بلکه به جبرِ زمانه و جغرافیا، و یا مشیت و حکمت خداوند مربوط بوده اند. من در بسیاری از مواقفِ زندگی ام نتوانسته ام مطابقِ برنامه و طرح مطلوبِ خود پیش بروم اما این نتوانستن را تنها و تنها به صورتِ ظاهریِ انتخاب مربوط دانسته ام. باورم این بوده که هر برنامه و طرحی حتی اگر انتخاب و مطلوبِ من نبوده باشد می تواند تحتِ صورتِ باطنی انتخاب نه تنها مهار شده بلکه به امری مطلوب تبدیل شود. مطلوب در حدی که گویی از ابتدا انتخابِ من بوده است.

من هرگز در زندگیِ نزدیک به سی ساله ام حس نکرده ام که مجبورم. حس نکرده ام چه چیزهایی می خواسته ام که هرگز به دست شان نیاورده ام. حس نکرده ام همه ی آنچه در نوجوانی و آغازِ جوانی می خواسته ام را به دست نیاورده ام. حس نکرده ام که به جای اینکه انتخاب کنم اغلب چیزهایی برایم انتخاب شده است. اصلا این حس را نداشته ام که کمتر انتخاب کرده ام. نه به این دلیل که همیشه انتخاب کرده ام به این دلیل که انتخاب برایم معنای اولی و ظاهری نداشته. چون اصلاً تحققِ کاملِ این معنا از انتخاب را فانتزی و توهم می دانم. چون هیچ گاه دنبالش نبوده ام که فقدانش جبر جلوه کند. چون قرارِ عالَم بر این نیست که بر مدارِ انتخاب ها و خواسته ها و برنامه های ما بچرخد. چونِ اجتماع و فرهنگ و زمانه اقتضائاتِ تاریخی و تدریجیِ خودش را دارد. بسیاری از خواسته های من از روحِ کمال طلبی برآمده که بستر تحقق اش نمی تواند این جامعه ی ناقص و در حالِ تکامل باشد. چون برای انتخاب گر بودن و اِعمالِ اقتدار، غیر از من، واقعیت های بسیارِ دیگری در صحنه ی زندگی موجوداند. چون عهدِ عالَمِ ما این است که گاهی و حتی بیش از گاهی و برای همه ی عمر باید به چیزی تن بدهیم که هیچ گاه انتخابِ ما نبوده است. این عهد و قرارِ عالَم، انفعالِ محض و کُشنده خواهد بود اگر صورتِ باطنیِ انتخاب را نفهمیم و در خود تقویت اش نکنیم. از آنِ خودکنندگی» می گوید هر آنچه انتخابِ تو نیست و تو توانِ تغییرش را نداری، می تواند به نحوی متعلقِ به تو شود و از این طریق، کنش گری و اثراتِ انتخاب گری را که در ظاهر از تو دریغ شده بود به تو بازگرداند. طوریکه گویی همیشه انتخابِ تو همین بوده است.

از آنِ خود کردن، مرادفِ با صبر، سازش، پذیرشِ تقدیر، خضوع برابرِ حکمت الهی، تسلیم، قناعت و هیچ چیزی از این دست نیست. از آنِ خود کردن فعال است. کنش است. اِعمالِ اراده و تحققِ اقتدار است. از آنِ خود کردن ریاست بر وضعِ موجود است. به دست گرفتنِ وضعِ موجود است. از آنِ خود کردن یعنی آنچه که انتخابت نبوده را به دست بگیری. به دست گرفتن یعنی آن را با خودت همراه کنی، خودت را به کیفیتِ آن تحمیل کنی و در جریانِ این تحمیل به آن عمق و غنا ببخشی. در جریانِ این تحمیل به آن چیزی اضافه کنی، آن را از صورتِ اولیه ی غیرِخواستنی اش به صورتی مطلوب و خواستنی تبدیل کنی. یعنی در جریانِ بودنِ با آن، تکه هایی از خودت را به آن انتقال دهی و بگذاری آن چیزِ انتخاب نشده رنگِ تو، بوی تو و هوای تو را بگیرد. یعنی با آن نسبتی معرفتی و روحی برقرار کنی. یعنی مدام دوره اش کنی و آن وجهی از خودت را در این دوره کردن ها بیابی که توانِ تعاملِ با آن را داشته باشد.

یکی از جاهایی که غرور به کار می آید، اینجاست. من بخشی از موفقیتم در تحققِ عملی اراده ی از آنِ خودکننده» را مرهونِ غرورِ زیادم هستم. غرور در معنای مثبت اش یا همان عزتِ نفس. بارها تجربه کرده ام که اگر لحظه ای، حتی برای لحظه ای واقعاً حس کنم که آدمِ مجبورِ کمتر انتخاب گری هستم، خواهم مُرد. نه جبر بلکه این حس مرا خواهد کشت. حسی که غرورم را می شکند و شبیه حقارت است. شبیه برده شدن است. شبیه بی ارادگی است. غرورم نمی گذارد فکر کنم که همه ی بضاعتم برای زیست همین قدر است. غیر از غرورم، معرفت و شناختم از هستی و خالق هم چنین اجازه ای به من نمی دهد. این غرور چنانم می کند که همه ی تن و روحم را وامیدارد به جنگیدن. جنگ برای اینکه به آنچه انتخاب نکرده ام و تصمیم ام نبوده است، سوار شوم و آن را از آنِ خود کنم.

وقتی کسی می گوید تو همیشه علیه جبر بوده ای و خودت انتخاب کرده ای، خوشحال می شوم. نه به این دلیل که درست می گوید چون درست نیست. چون اتفاقاً من بیش از آنکه به نظر می رسد از همان کودکی در جبر زندگی کرده ام. خوشحال می شوم چون طوری با همه ی آن چیزهایی که انتخابم نبوده اند و دوست شان نداشته ام، زندگی کرده ام و آنها را از آنِ خود کرده ام که دیگران فکر می کنند همه ی اینها از آغاز انتخابِ من بوده اند. خودم هم همین حس را دارم. فکر نمی کنم نمایش یا فیلم اش را بازی کرده ام، من آنها را طوری کاویده ام، تحلیل کرده ام و به منطقِ خود نزدیکش کرده ام؛ طوری میانِ آنها و خودم نسبت برقرار کرده ام که حالا عاشق شان هستم. حالا به عنوانِ چیزهایی که انتخابم بوده اند، مدافع شان هستم.

از آنِ خودکنندگی» نقطه ی محکمِ قلب من است. نقطه ای که دردها در آن گم می شوند. مثل مثلث برمودا همه چیز را می کشد توی خودش. بعد آنها را منقلب می کند و عصاره ی خود را به آن ها تزریق می کند و بعد در لحظه ی رهایی از مثلث برمودا، آن ها تبدیل به چیزهایی شده اند که مالِ من هستند، انتخابِ من هستند نه امری داده شده، تحمیل شده و اجباری.

پی نوشت: سرمایه داری می خواهد ما در رویای چیزهایی که نداریم بمانیم و فکر کنیم آنها را نداریم چون به قدرِ کافی بلد نیستیم انتخاب گر و ساختارشکن باشیم، چون به قدرِ کافی اراده نداریم و تلاش نکرده ایم. کارِ سرمایه داری این است که ما را مقابلِ خودمان قرار دهد تا مقابلِ او نباشیم و به جای مطالبه از او و جنگیدن با او، با خودمان و قوانینِ عالَم بجنگیم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شبکه حمل و نقل جهانی veblogeman قاصدک بارون نکته هاي معنوي pdfketab ب مثل بصيرت...ميم مثل مطهري حرفهای دِلی خرید و فروش فلزیاب شرکت زرشناسان ص ش رها کنکور ارشد برق